کد خبر: ۶۹۵۲
۲۹ مهر ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۲

محمدباقر جلیلیان، از نخستین سپاهی‌های مشهد بود

محمدباقر جلیلیان، پاسدار رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس از فرماندهان ادوات لشکر ۲۱ امام‌رضا (ع) و از اولین نفراتی است که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌پیوندد.

محمدباقر جلیلیان متولد ۱۳۴۳ و آخرین فرزند یک خانواده هشت‌نفره است. او در توضیح داستان زندگی‌اش می‌گوید: ما سه خواهر و سه برادر بودیم. پیش از انقلاب، زمانی که یک نوجوان حدود چهارده‌پانزده‌ساله بودم، روحانیان معزز و مبارز با مبارزات انقلابی آشنایم کردند و ازآنجاکه به‌دلیل کم‌سن‌وسال بودنم کمتر در معرض چشم تیزبین ساواک قرار می‌گرفتم، درزمینه نقل‌وانتقال نوار‌های کاست سخنرانی‌های امام و اعلامیه‌ها در بین انقلابیان و مبارزان آن زمان نقش داشتم که این اعلامیه‌ها را یک روحانی به دست من می‌رساند تا اینکه در اولین تظاهرات مشهد که به بهانه شهادت حاج‌آقای کافی راه افتاد، شرکت کردم و اولین‌بار در آنجا چشم‌ها و صورتم با گاز اشک‌آور آشنا شد.

بعد از سقوط رژیم شاه نیز همچنان در صحنه‌های انقلاب حضور داشتم تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد.‌

می‌پرسم نخستین‌بار چگونه راهی جبهه شدید، می‌گوید: خانه ما در کوی طلاب و محدوده مسجد فقیه سبزواری، به‌عنوان یکی از کانون‌های بزرگ انقلاب واقع شده بود. در آنجا با شهید بزرگوار، آقای محقق آشنا شدم که مسئول بسیج منطقه بود.

در آن دورانِ بسیار پرشور و نشاط جوانی، در اردو‌های بسیج و گشت‌های شبانه به‌عنوان یک نیروی مردمی بدون هیچ چشم‌داشتی حضور مستمر داشتم و روز‌ها هم سرِ کار می‌رفتم و درس می‌خواندم، تا اینکه جنگ شروع شد؛ حدود ۱۶- ۱۷ سال داشتم با جثه‌ای لاغر و کوچک که با دست‌کاری در کپی شناسنامه‌ام توانستم خودم را به منطقه برسانم.

آن موقع بسیج به‌صورت سازمانی منظم و منسجم، شکل نگرفته بود و ما اولین گروهی بودیم که از خراسان اعزام شدیم؛ به همین دلیل ابتدا ما تحت نظارت ارتش به‌عنوان اولین گردان از مشهد حرکت کردیم و به‌علت استقبال گسترده مردم، دو روز زمان برد تا به تهران برسیم.

در تهران ما را به پادگانی در «نُه‌کیلومتری تهران، جاده کرج بردند که ابتدا با استقبال ناخوشایند بعضی مسئولان مواجه شدیم، با این حال آموزش‌ها را به‌شدت شروع کردیم. یک گروه از فلسطین که چریک‌های الفتح بودند و گروهی از تکاوران ارتش به ما آموزش‌های سخت و طاقت‌فرسایی می‌دادند؛ به همین سبب برخی طاقت نیاورده و شبانه از زیر سیم‌های خاردار، پادگان را ترک می‌کردند و برمی‌گشتند.

بعد از آن، به منطقه ایلام اعزام شدم و در منطقه کله‌قندی و مهران با عراقی‌ها درگیری‌های زیادی داشتیم؛ این طرف خط، ما حدود ۱۰۰ نفر بودیم و آن‌طرف، یک تیپ بسیار مجهز و منظم از عراقی‌ها بودند، اما بچه‌ها با همین تعداد جلوی پیشروی دشمن را گرفتند، به‌طوری‌که آن‌ها نتوانستند به طرف میمک و ایلام پیشروی کنند.

عملیات‌ها هم به این شکل بود که ما خودمان شبیخون می‌زدیم، پاتک و تک می‌رفتیم و سلاح و مهماتمان را از عراقی‌ها می‌گرفتیم. بچه‌های بسیار ورزیده و شجاعی در بینمان داشتیم که به سنگر‌های عراقی‌ها نفوذ می‌کردند و کنسرو، اسلحه و غذا و کلاشینکوف و... می‌آوردند.

 

محمدباقر جلیلیان، از نخستین سپاهی های مشهد و فرمانده ادوات لشکر ۲۱ امام‌رضا(ع) بود

 

گیلان‌غرب از سخت‌ترین جبهه‌ها بود

این راویِ حاضر در دفاع مقدس، داستان را این‌گونه ادامه می‌دهد: ماموریت ما در این منطقه که تمام شد، به مشهد برگشتیم. بعد از آن بسیج کم‌کم شکل خودش را گرفت و ما در قالب نیرو‌های ویژه سپاه اعزام شدیم و اعزام‌های ما به منطقه گیلان‌غرب، سرپل‌ذهاب و پادگان ابوذر و جبهه‌های گیلان‌غرب به نام ارتفاعات بان‌سیران‌های بزرگ، وسط و کوچک و روبه‌روی آن هم ارتفاعات شیاکوه بود که عراقی‌ها دید کاملی روی منطقه ما داشتند، به‌طوری‌که ما در روز به هیچ‌وجه با ماشین حرکت نمی‌کردیم.

بچه‌ها شبانه جاده‌ای در این منطقه کوهستانی کشیده بودند که بسیار ناهموار بود و شب‌ها ماشین با چراغ خاموش در پیچ‌درپیچ این کوه‌ها، دیگ غذا برای بچه‌ها می‌آورد و بدن افرادی را که در منطقه شهید یا مجروح شده بودند، به مقر برمی‌گرداند. گاهی هم دیگ غذا روی همین مجروحان می‌افتاد و جراحتشان را دوچندان می‌کرد.

در بین مناطقی که خدمت کردم، گیلان‌غرب از سخت‌ترین جبهه‌ها بود؛ چون فقط یک وعده غذای گرم داشتیم، آن‌هم به‌شرط اینکه ماشین می‌رسید! آبی برای شستشو نداشتیم و فقط مقداری آب برای خوردن می‌آمد، حتی ظروف غذایمان را با دستمال برای وعده بعدمان پاک می‌کردیم.

قاطری بود که باید غذا و آب و نفت و مهمات را سوارش کرده و با چهار، پنج ساعت پیاده‌روی در کوه هدایتش می‌کردیم تا به مقرمان برسیم. خاطرم هست یک شب که رفتم غذا بیاورم، نیم‌ساعت معطل شدم تا این حیوان جایی بایستد، من هم روی تکه‌سنگی می‌رفتم تا بتوانم به‌سختی ظروف بیست‌لیتری آب و نفت و مهمات را روی خورجین این حیوان قرار دهم.

من لاغر بودم و قدرتم کم بود؛ چندین‌مرتبه با تمام قوا این بار سنگین را بالا می‌آوردم، ولی حیوان سرش را برمی‌گرداند و به سمت دیگری حرکت می‌کرد.

وی در ادامه می‌گوید: روز‌ها منطقه‌ای آزاد سمت بان‌سیران کوچک، بین ما و عراقی‌ها وجود داشت که یک برکه آب شور در آنجا قرار داشت و فقط برای استحمام استفاده می‌کردیم و پیت‌های پلاستیکی بیست‌لیتری را هم پُر و سه‌ساعتی کوهنوردی می‌کردیم تا آن‌ها را بالا ببریم و برای دست و رو شستن، به سنگر‌ها برسانیم.

جلیلیان با اشاره به رشادت‌های فرمانده شهید و محبوبشان اظهار می‌کند: خوب است از شهیدمحمد یزدانی که از شهدای اول جنگ است و کمتر نامی از وی برده شده است، هم یادی بکنیم. او تک‌پسر یکی از ثروتمندان مشهد بود که با احساس وظیفه، ثروت پدر را کنار زد و به حفظ انقلاب و کشورش همت گماشت.

ما تحت فرماندهی ایشان منطقه گیلان‌غرب را  از تیپ هوابرد شیراز تحویل گرفتیم. این منطقه را به لحاظ موقعیت و وسعت، یک یا دو تیپ یا یک لشکر باید بپوشانند، اما ما دو تا اتوبوس آدم بودیم. پادگان ابوذر را تحویل گرفتیم که نصف آن دست ارتش و نیمی هم دست ما بود.

یک روز محمد یزدانی همراه ما در برکه‌ای در حال آب‌تنی بود. آب‌تنی که تمام شد، داشتیم حرکت می‌کردیم که شهیدیزدانی گفت بچه‌ها! اجازه بدهید. من می‌خواهم داخل آب بروم. ما فکر کردیم چیزی جاگذاشته است. پرید درون آب و گفت غسل شهادت را فراموش کرده بودم.

آن شب دیدیم غذا نیامد. بی‌سیم که زدیم، گفتند غذا با ماشین بالا می‌آمده که عراقی‌ها شروع به شلیک خمپاره می‌کنند و یزدانی می‌رود که ماشین را جابه‌جا کند تا به آن نخورد که یک خمپاره مستقیم روی ماشین فرود می‌آید و ایشان به شهادت می‌رسد.     

 

دوست دارم پسر شهید این خاطره را بخواند‌

می‌پرسم پس از بازگشت از گیلان‌غرب به کجا اعزام شدید، پاسخ می‌دهد: پس از آن، قبل از عید سال ۶۰ به ایلام اعزام شدیم. مدتی در ارتفاعات و رودخانه «کُنجانچم» مستقر بودیم که سمت چپ آن ارتفاعات «زِیل» با ارتفاع حدود ۲ هزار متر بود و چهارپنج ساعت باید کوهنوردی می‌کردیم تا به مقر‌ها و سنگرهایمان برسیم.

آنجا هم بچه‌ها برای ایجاد سنگر، کوه را کنده بودند. در اینجا هم یادی از فرمانده دلاورمان شهید محمدجعفر بیننده می‌کنم و دوست دارم پسرشان این خاطره را بخواند؛ روزی به یک دندان‌پزشکی مراجعه کردم که نام‌خانوادگی یکی از متخصص‌ها «بیننده» بود.

سوال که کردم، گفتند پسر همین شهید بزرگوار است. خواستم به شکلی بروم و خاطره پدرش را برایش بگویم؛ هنگام ورود به منطقه ایلام، شب جمعه به مقر تاکتیکی‌مان در روستایی به‌نام «گلان» رفتیم که بچه‌ها از آنجا به منطقه اعزام می‌شدند. قرار شد روز جمعه وارد منطقه شویم.

سازمان‌دهی که شدیم، آن شب «بیننده» دعای کمیل خیلی خوبی خواند که هیچ‌وقت لحن و طنین و آن سوزوگداز صدایش از ذهنم نمی‌رود. شب به حمام رفت و لباس پاسداری مرتب و تمیزش را پوشید و صبح جمعه هم دعای ندبه خیلی باحالی خواند.

ما به دلمان افتاد که این آدم، رفتنی است و به قول ما «حال خوشی» ندارد! ظهر جمعه رفتیم منطقه و غروب وارد ارتفاعات شدیم و در سنگر‌ها استقرار پیدا کردیم که عراقی‌ها شروع کردند به کوبیدن. چون هنوز آموزش درستی ندیده بودیم و با منطقه هم آشنا نبودیم، ایشان که فرمانده بود، بیرون آمد که به بچه‌ها بگوید به سنگرهایشان برگردند که همان‌جا خمپاره‌ای خورد و شهید شد.   

 

محمدباقر جلیلیان، از نخستین سپاهی های مشهد و فرمانده ادوات لشکر ۲۱ امام‌رضا(ع) بود

 

مهمات به سپاه و بسیج داده نشود!

جلیلیان با اشاره به موانع و مشکلات نیرو‌های سپاهی و بسیجی در دفاع از مملکت می‌گوید: در آن زمان بنی‌صدر نامه نوشته بود به هیچ‌عنوان مهمات به سپاه و بسیج داده نشود! ما هم تجهیزات و سلاحمان اندک بود. مهماتی نداشتیم و سهمیه ما در برابر دشمنِ تا دندان مسلح، فقط روزی یک فشنگ بود.

بالاخره از راه‌های مختلف حالا یا از دشمن یا غیردشمن، مهمات را به‌دست می‌آوردیم و با همین تعداد اندکمان جلوی دشمن، تبدیل به سدی مستحکم شدیم، اما  اگر کسی از ما مجروح یا شهید می‌شد، نیروی دیگری نبود که سنگر او را پر کند و فشار بیشتری روی بچه‌ها می‌آمد و تعداد ساعات نگهبانی همچنان بیشتر می‌شد.

خاطرم هست به‌دلیل فشار شدید بی‌خوابیِ ناشی از نگهبانی‌های مستمر شبانه، یک روز عصر که به ایلام رفته بودم، به مقر سپاه که رسیدم، در طبقه چهارمِ یک تخت، در یکی از اتاق‌ها خوابم برد و وقتی بیدار شدم، ۲۵ ساعت کامل بدون آب و غذا خوابیده بودم. گروه فکر کرده بودند که من را منافقین ربوده‌اند و آماده‌باش داده بودند و دنبالم می‌گشتند، اما من وقتی بیدار شدم، فکر می‌کردم فقط یک ساعت خوابیده‌ام! 

 

شروع زندگی دوم من، یعنی «اسارت»

وی ادامه می‌دهد: بعد از ماموریت ایلام، به هسته گزینش سپاه جذب شدم که به‌شدت از رفتن من به منطقه جلوگیری می‌کردند، اما به‌هر شکل دوباره خودم را کندم و به منطقه رساندم. پس از ورود به منطقه جنوب، با سلسله‌عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس و طریق‌القدس و موج عملیات‌های دیگر مواجه شدم و خداوند توفیق داد در قالب تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) به‌عنوان یک رزمنده انجام وظیفه کنم.

او یادآوری می‌کند: سختی‌های زیادی ازقبیل کمبود شدید نیرو، پشتیبانی، غذا و آب و مهمات در منطقه بر بچه‌ها حاکم بود. در عقبه و شهر خودمان هم فرش قرمزی برای ما پهن نبود و حمایت خاصی نمی‌شدیم. ازسوی دیگر، هدف توهین‌ها و تخریب‌های گروه‌های چریک فدایی و مجاهدین خلق و دیگر گروه‌های الحادی و وابسته هم قرار می‌گرفتیم که در کردستان چه جنایت‌هایی کرده و چرا به جنگ رفته‌اید!

با همه این‌ها، با تمام قوا در برابر دشمن می‌ایستادیم و منتظر خوشامد و تعریف کسی نبودیم. می‌پرسم با این شرایط از چه زمانی به زندگی مشترک روی آوردید، پاسخ می‌دهد: فرمانده گردان ادوات بودم. عملیات والفجر ۳ را که انجام دادیم، به عقب برگشتیم و قبل از خیبر برای عملیاتی در منطقه میمک آماده می‌شدیم؛ یک روز که برای شناسایی به خاک عراق رفته بودم، آقای قالیباف تماس گرفت که آب دستت هست، زمین بگذار و به ایلام برگرد.

تصور کردم منطقه عملیاتی عوض شده است. به عقب برگشتم که دیدم آقای قالیباف با لبخندی بر لب می‌گوید: تماسی با مشهد بگیرید. پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ به‌شوخی گفتند: «ظاهرا واحد اطلاعات‌وعملیات کار کرده‌اند و شما برای امر خیر باید به مشهد بروید»، تماس گرفتم و خانواده گفتند که دخترخانمی را دیده‌اند و همه کار‌ها انجام شده و فقط می‌خواهند شما را ببینند. آقای قالیباف با توجه به ارزشی که برای نیروهایش قائل بود، هرطور بود، به‌سرعت من را با هواپیما از کرمانشاه راهی مشهد کرد.

هما‌ن گونه که از خداوند طلب کرده بودم، عقد مقدس ازدواج بنده با بانویی پرهیزگار و صبور بسته شد و پس از آن حدود یک ماه در مشهد ماندگار شدم که آقای قالیباف تماس گرفتند: «سریع به منطقه برگرد». پس از بازگشت، وارد عملیات خیبر شدم که اولین عملیات آبی‌خاکی سپاه بود و این مسئله خودش ساعت‌ها جای صحبت دارد؛ هورالهویزه و هورالعظیم، منطقه‌ای آبی‌خاکی و باتلاقی بود.

سرتاسر آن پوشیده از نی بود و در نیزار‌ها هم هیچ‌چیز مشخص نیست و فقط آب‌راه‌های گوناگون دیده می‌شود. چهارشنبه ۳ اسفند ۶۲ حدود ۳۰-۴۰ کیلومتری داخل عمق عراق رفته بودیم، موانع را رد کردیم و نزدیک شهر القُرنه عراق شدیم که عراقی‌ها متوجه ما شدند و قرار بود تیپ حضرت رسول (ص) از سمت راست ما و تیپ قمربنی‌هاشم (ع) از سمت چپمان بیایند و به ما دست بدهند که ما نوک عملیات را انجام بدهیم، اما موفق نشدند و ما محاصره شدیم و مهمات و آذوقه‌مان تمام شده بود.  

آخرین لحظات روز پنجشنبه ۴ اسفند ۶۲ همه اطرافمان، هور بود و هیچ قایق و امکاناتی برای برگشت دادن نیرو‌ها نبود. بسیاری از بچه‌ها مجروح و بسیاری هم شهید شده بودند؛ از اینجا زندگی دوم من یعنی «اسارت» شروع شد. به اینجای سخن که می‌رسیم، لحظاتی سکوت، فضا را سنگین می‌کند.

این آزاده سرافراز، انگار برای ادامه این بخش از خاطراتش، نیرویی تازه می‌طلبد. با جرعه‌ای آب، لب‌هایش را‌تر می‌کند. آن‌قدر تلخی و در عین حال غرور و سربلندی در کلامش هست که روزهاست مرا در اندیشه آن روزگار فرو‌برده است، اما این بخش از حقیقت‌نامه را می‌گذارم تا در زمان و فراغتی دیگر بازگو کنم.




این گزارش چهارشنبه، یک اردیبهشت ۹۵ در شماره ۱۹۲ شهرآرامحله منطقه ۹ منتشر شده است

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44